جمعه، شهریور ۱۷
*
كاغذ بيبي چك و گذاشته بودم توي ظرف ِ ادرارم و خودم نشسته بودم روي سراميك هاي
سرد ِ دستشويي.
تپش ِ قلبم وضعيت ِ عادي نداشت. حالت تهوع ِ تخمي هم از شبش باهام بود.
چشمام و بسته بودم و آرزو مي كردم وقتي بازشون مي كنم خط ِ سوم ِ كاغذ، رنگي نشده باشه.
بيشتر از اينكه نگران ِ خودم باشم، داشتم فكر مي كردم اگه بچه اي در كار باشه، يه موجود ِ زنده ي
موريانه اي توي شكم ِمن، بچه ي من !!
دلم براي مرده ي كوچولوش تنگ مي شد.
حس ِ مادري كه به بچه ي هنوز نداشته اش فكر مي كنه،
موهاي نرمش ،لپ هاي آويزانش، با آن پوست ِ لطيف كه با فشاري كوچك سرخ مي شود....
شب، وقت ِ خواب، دستم و گذاشته بودم زير دلم و منتظر بودم تا چيزي حس كنم !
حرفي كه بارها به شوخي به اش گفته بودم، مدام توي ذهنم مي چرخيد و حالت تهوع ِ من
شديدتر مي شد: « تو باباي بچه مي .... »
هه ، خنده دار بود.
يك شوخي مسخره كه هزار بار سرش روده بر شده بوديم به يك كابوس تبديل مي شد.
موبايل و گذاشته بودم زير بالش و با هر صداي ويبره اش پرت مي شدم آسمان.
با تمام ِ دلداري ها و اطمينان دادن هايش من هنوز نگران بودم و اين اصلا دست خودم نبود.
حالا ديگه دست ها و پاهاي من از سراميك هاي سرد ِ دستشويي هم سردتر بود.
چشمام و به زور و اجبار باز كردم.
حالت تهوع ام همانجا ميان سراميك هاي سرد و آن نور ِ زرد و سفيد گم مي شد...
تكه كاغذ را نگاه مي كردم
و براي بچه ي هرگز نداشته ام
گ
ر
ي
ه
كردم.
---
Posted by: Abysmal @