html>

  SeCreT GaRdeN

 
 



پنجشنبه، اسفند ۴  

آب شدن
وسط زمستان ِ یخی.



---

یخ ذوب می شود
در جان من
در افکار من




---

دست من اینجاست.
تو این همه وقت را به دشمنی تلف کردی.





---








---



من اصلا دلداری بلد نیستم. من اصلا نمیتونم توی چشم ِ روبروی چشمم نگاه كنم و بگم: درست میشه !
با اون لبخند ِ مزحك ِ بعدش. من هیچ بلد نیستم.





---


سردم نیست.
ولی وقتی باهاش دست دادم گفت: سردته ؟
دیشب اینموقع با فرزانه نشسته بودیم و میخندیدیم. درست همینجا.
من بودم كه تو اومدی.
من بودم كه در زدی.
من بودم كه سلام نكردیم.
من بودم كه برای اولین بار صدای همدیگرو برگشت زدیم.
من بودم.
من بودم.
من نبودم.
نبودم.
رفتم.
خسته شدم
خسته نه، یه حس ِ بیحس. یه حس ِ بدون ِ اسم.




---


«آدمیان به تصاویر ِ فكرشان بسیار وابسته ترند تا به محبوبترین دلدارشان.»
خب منم همین فكرو داشتم میكردم !





---



از صمیم قلب هایم هم دیگر اثر نمی کند.









---

Posted by: Abysmal @

جمعه، بهمن ۲۸  

وقتی آخرین ها، اولین ها می شوند !!






---


حالم بده
بد نبود
الان که اون پست ِ پایین رو دیدم بد شد
الان که همه چیز یادم اومد
لعنت








---

روی دیوار، سوراخ سفیدی هست
آینه
می دانم که دارم خودم را تویش گیر می اندازم.
شیء خاکستری رنگ همین الان در آینه نمایان شد. می روم جلو و نگاهش می کنم.
دیگر نمی توانم دور شوم
هیچ چیز از این چهره نمی فهمم.







---



ولی فکرش رو بکن
آتش جهنم باید آرزوی خاکستر شدن رو به گور ببرد
ها ها ها ها








---



هر چیز ِمهمی رو که می خوایم
یا به دست نمیاریم
یا از ما دریغ می شه.









---


خوش دارند به ما بقبولانند که گذشته شان هدر نرفته
یک گذشته ی به درد بخور !
یک گذشته ی جیبی با لبه ای طلایی و پر از امثال و حکم قشنگ.











---

Posted by: Abysmal @

پنجشنبه، بهمن ۲۷  

به روایت ِ تصویر !





پ.ن:
اگر روزگاری با چنین وضعی در یک اتاق ِ شخصی برخورد کردید،
آگاه باشید که خیانتی در پیش است.
خیانتی دلچسب تر از خیانت های دیگر !




---





پ.ن:

یه دلبستگی ِ عجیبی دارم بهش، تا مرز ِ نفرت!



---










پ.ن:
نقاش های حرفه ای همیشه نصفه شبها به معشوقه اشان فکر میکنند تا طرحی تخمی تخیلی بزنند !!
حرفه ها را دریابیــد.







---

همیشه از صمیم ِ قلب ها جواب می دهد.
همیشه.
همیشه.
تمام.



---















Posted by: Abysmal @

دوشنبه، بهمن ۱۷  

در خانه تنها بودن را تقسیم کردن با کسی.....
حالا فرقی ندارد غریبه یا آشنا.
فقط کمی احساس ِ امنیت به هم دادن.







---


اگر من هرازگاهی خسته می شوم.
خسته می شوم از ترس ها و لمس کردنشان و گفتنشان.
از این به دستان ِ نامریی چنگ زدن،از این وضعیت ِسخت ِ مقاومت. از همه چیز خسته می شوم به کل.
میانه زندگی ام را مثل ِ سر نخی در کلاف گم کرده ام. میا نه ی زندگی ! چه کلمه ی مزخرفی.
اصلا مگر زندگی میانه ای هم دارد ؟ زندگی یک خط ِ ممتنی بیشتر نیست، من به بالا بلندیهایش شیب نمیدهم.
نمی خواهم دیده شوند حداقل. اینطوری برای هردومان هم بهتر است.
اگر من هرازگاهی خسته می شوم.
چیزی نگو، بازپرسی نکن، قهر نکن، فکر نکن که قبلا ها بیشتر دوستت داشتم و حالا کمتر، نگو عوض شده ای،
چون من هرازگاهی فقط هرازگاهی فکر می کنم چیز مهمی را در جایی یا شاید هم زمانی گم کرده ام.
خیلی آرام تنهایم بگذار تا به تنهایی دنبالش بگردم.
قول میدهم، قول میدهم هشیار ِ هشیار دوباره به سویت بازگردم.








---














---



از شبی که چشمام تا صبح باز بود، نگاهم ته کشید.














---

Posted by: Abysmal @

چهارشنبه، بهمن ۱۲  

چند بار تا حالا تور ِ زندگیت رو پهن کردی تا یه دست، یه کلمه، یه اشاره، یه گوش ِ صبور، صید کنی؟
چند بار تا حالا تور ِ زندگیت رو خالی بیرون کشیدی؟








---



کاش میشد انقدر پرت نشد تو ژرفای هر چیزی.











---



بین ِ ده تا هفده سالگی ام ،یک جریان هوای واقعی و ناب وجود داشت.
که خیلی ها بهش وارد می شدند و از اون رد می شدند و بیرون می رفتند...













---

Posted by: Abysmal @