html>

  SeCreT GaRdeN

 
 



دوشنبه، اسفند ۱۴  

*
توي سياهي اتاق كه ماه گرفتگي سياه ترش كرده بود، بلند شد، دستش رو زد زير ِ چونشو
زل زد توي چشام. برق چشماش رو فقط مي تونستم ببينم با اون لبخند ِ خاص ِ خودش.
نمي دونم چي شده بود اون شب
شايدم مي دونم و مي خوام كه يادم نياد
كه من دراز كشيده بودم روي تختش و سرم رو بين بالش و اون لاك پشت ِ نرم قايم كرده بود
و با يك چشمم ماهي هاي توي آكواريومو دنبال مي كردم، چشام مات مي شد و
من باز سعي مي كردم اونا رو دنبال كنم.
دو قطره اشك از اين چشمم و يك قطره از اون يكي كه اومد پايين، يه نفس ِ عميق كشيدم
و به خودم تاكيد كردم كه نبايد چيزي بگم، نبايد غر بزنم، نبايد لوس بازي هام دوباره اوت كنه،
نبايد ........ نبايد.........
از توي پذيرايي صدام مي كرد
ميشنيدم ، اما خودمو زدم به خواب، صداي پاش داشت مي يومد، كنارم نشست و دست
كشيد روي گونه هام كه ببينه خيس ِ يا نه. اثري از اشكام نبود...
آخر شب،
توي سياهي اتاق كه ماه گرفتگي سياه ترش كرده بود، بلند شد، دستش رو زد زير ِ چونشو
زل زد توي چشام. برق چشماش رو فقط مي تونستم ببينم با اون لبخند ِ خاص ِ خودش
بعد از چند دقيقه سكوت گفت كه دوست ام دارد، گفت كه هموني ام كه مي خواسته،
گفت لوس بازي هايم را هم دوست دارد...... گفت ...... گفت .......
بقل اش كردم و چشمام رو بستم .








---

Posted by: Abysmal @