html>

  SeCreT GaRdeN

 
 



دوشنبه، بهمن ۳  

مادرم می گفت جوانی سن خطرناکی ست و چشم های مرا بست تا بگذرد
اما من
جوانیم را
به دخترم می دهم
تا جای خودش و من جوانی کند.









---



















---

Posted by: Abysmal @

یکشنبه، دی ۱۸  

روزی طبیبان را از سر بالینت جواب خواهند کرد و در وجود تو به جستجوی آخرین کلام خواهند آمد.
روزی تصویر چشمه های خشک، اسبا را خشمگین می کند و گدایی یال ِ اسبان را آتش می زند.
و شیهه ی اسبهای یال سوخته در دشت، تو را هشیار نمی کند.
اسباهای یال سوخته فریاد می کشند، و کمی آنطرف تر زنی هلندی برای زینت ِ تابوت تو گل میفروشد.
یادت هست آن مردی که در تابوت خفته بود آنروز و به هیچ چیز فکر نمی کرد... و آن گروه ِ سیاه پوش که
آرام به دنبالش می رفتند و دستمالهایشان خشک بود.
و یادت هست آن مردی که از آسمان بلند سقوط کرد و در آخرین لحظه دفتر یادداشتش را در فضا رها کرده
بود و در آن دفتر، جز چند شوخی شمالی و هفت شماره تلفن هیچ نبود....
بگذار که انسان ساده ترین دروغ های خوب را باور کند.
ما خانه های گلی ساختیم و یک اتاق برای دو گوسفند سفید. یادت که هست؟
برمیگردم. همیشه برمیگردم.
من روان ِ دائم ِ یک دوست داشتنم.
هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر. کسی مانده است که بیاید.
کسی که امکان ِ آمدن را زنده نگه دارد.
روح، یک روح خالص و تنها، زنگ خوردگی را احساس می کند.
میخواهم بگویم ....میخواهم بگویم.... من دیگر بر نمیگردم. من اسمت را هم فراموش کرده ام.
اصلا هم در خیابان ملل کسی را دوست نداشتم.
تو مرده ای.
من هم زنده ام و کسی را به خاطر نمی آورم.
























----

Posted by: Abysmal @