یکشنبه، مرداد ۱۵
*
ديگر عادت كرده ام.
هيچوقت زود خوابم نمي برد، حتي حالا، با اين خستگي هاي تازه ي زندگيم.
انگار زندگي دارد چهره ي واقعيش را نشانم مي دهد. نمي خواهم سخت بگيرم يا اغراق كنم اما
چيزي كه در اين زندگي انكارم كند، مطمئنا همان چيزيست كه اول از همه من را مي كشد !
در درجه اي از حرارت زندگي، اگر روح و خون را با هم مخلوط كنيم، در كنار تناقص ها شايد آسوده
زندگي كردن آنقدرهام ديگر مشكل نباشد. احتمالا چون نسبت به ايمان و وظيفه بي اعتنا تر مي شويم.
آنوقت ديگر تعجب نمي كنم كه ايتاليا سرزمين ِ زناي با محرم هاست.
تعجب نمي كنم براي علامت سوال ِ بزرگي كه هنوز هم براي جواب مقابلش جاي خالي هست.
از اينكه بهاي يك آرامش، تمام ِ زندگي باشد تعجب نمي كنم.
از اينكه ميل به لذت بردن را از دست داده ام تعجب نمي كنم.
تعجب نمي كنم كه جواب ِ لبخند، بقض هاي بزرگ باشد.
تعجب نمي كنم از اين ميل ِ گنگي كه به تنها بودن دارم.
تعجب نمي كنم كه حتي حيوانات هم به زندگي چنگ بزنند.
خودم را به نفهمي نمي زنم ولي از چشم ِ من سعادت فرشتگان بي معناست.
---
Posted by: Abysmal @