html>

  SeCreT GaRdeN

 
 



دوشنبه، بهمن ۱۷  

در خانه تنها بودن را تقسیم کردن با کسی.....
حالا فرقی ندارد غریبه یا آشنا.
فقط کمی احساس ِ امنیت به هم دادن.







---


اگر من هرازگاهی خسته می شوم.
خسته می شوم از ترس ها و لمس کردنشان و گفتنشان.
از این به دستان ِ نامریی چنگ زدن،از این وضعیت ِسخت ِ مقاومت. از همه چیز خسته می شوم به کل.
میانه زندگی ام را مثل ِ سر نخی در کلاف گم کرده ام. میا نه ی زندگی ! چه کلمه ی مزخرفی.
اصلا مگر زندگی میانه ای هم دارد ؟ زندگی یک خط ِ ممتنی بیشتر نیست، من به بالا بلندیهایش شیب نمیدهم.
نمی خواهم دیده شوند حداقل. اینطوری برای هردومان هم بهتر است.
اگر من هرازگاهی خسته می شوم.
چیزی نگو، بازپرسی نکن، قهر نکن، فکر نکن که قبلا ها بیشتر دوستت داشتم و حالا کمتر، نگو عوض شده ای،
چون من هرازگاهی فقط هرازگاهی فکر می کنم چیز مهمی را در جایی یا شاید هم زمانی گم کرده ام.
خیلی آرام تنهایم بگذار تا به تنهایی دنبالش بگردم.
قول میدهم، قول میدهم هشیار ِ هشیار دوباره به سویت بازگردم.








---














---



از شبی که چشمام تا صبح باز بود، نگاهم ته کشید.














---

Posted by: Abysmal @