html>

  SeCreT GaRdeN

 
 



پنجشنبه، مرداد ۲۶  

*
نوزده سالگيم مثل ِ يك هواي صاف ِ نرم و پنبه اي گذشته بود... چهار ماهي ميشد. چهره ي تازه، ديگر
چهره ي خودم بود، حفظش كرده بودم، سالديده تر شده بود ولي نه آنقدرها كه بايد مي شد.
فكر مي كنم بدترين قسمت ِ هر چيزي زماني اتفاق مي افتد كه در بهترين حالت باشي...
آغاز بيست سالگي ام خودم را پرت كردم در فريادها و جيغ هايي كه من را همرنگ ِ جمع مي كرد.
يك غافلگيري توسط ِ‌ آينه كافي بود. جالب بود، انگار كتابي بود كه تند مي خواندمش.
او را ديدم و با سوت و هو از صحنه ي نمايش بيرونش كردم.
نمي دانستم چه اسمي روي اين كتاب بايد مي گذاشتم، يك درام ِ فريبنده يا يك تراژديك ِ عبوس.
چيزي كه باعثِ خالي شدنم از دلهره ميشد و ترس را آني به خاك مي ماليد، دو صفحه ي
هميشه سفيد ِ اول و آخر ِ كتاب بود.
همان ها كه آدم بعد از تمام كردن ِ كتاب
هر چه دل ِ تنگش خواست
تويش
مي نويسد.
حال و هواي غريبي دارد آن دو صفحه ي سفيد.













---

Posted by: Abysmal @