جمعه، تیر ۹
*
انگار يكهو بزرگ شده بودم
انگار قد و قواره ام شده بود به قاعده ي اتفاقات زندگي ام.
*
خيلي از آدم ها اينطوري اند
به قدري شيفته ي زندگي كردن هستند كه مي توانند
از اميد هم
قطع اميد كنند.


*
هرازگاهی میخوام ذوب بشم توی خط افق
بین ِ پایان ِ دریا
و شروع آسمان.
*
منتظر هر اتفاقي بودم، هيجان و اضطراب شديد مثلاً.
احساسي بين ِ
ترديد و هراس، وحشت و شادي.
يه فرياد بزرگِ فروخورده توي گلوم....
دوييدم بيرون
بعد قدم هام رو آرام برداشتم
برگشتم توي اتاق
گيج بودم
در نهايت ِ دوست داشتن و نداشتن
بعد اضطرابم فروكش كرد و من تاب آوردمش.
ميداني
راستش را نگفتم
راستش را نگفتم
من از جلو پنجره تكان نخوردم
استوار
ايستادم
تا
مرز ِ
اشـك.
---
Posted by: Abysmal @