پنجشنبه، اسفند ۴
آب شدن
وسط زمستان ِ یخی.
---
یخ ذوب می شود
در جان من
در افکار من
---
دست من اینجاست.
تو این همه وقت را به دشمنی تلف کردی.
---

---
من اصلا دلداری بلد نیستم. من اصلا نمیتونم توی چشم ِ روبروی چشمم نگاه كنم و بگم: درست میشه !
با اون لبخند ِ مزحك ِ بعدش. من هیچ بلد نیستم.
---
سردم نیست.
ولی وقتی باهاش دست دادم گفت: سردته ؟
دیشب اینموقع با فرزانه نشسته بودیم و میخندیدیم. درست همینجا.
من بودم كه تو اومدی.
من بودم كه در زدی.
من بودم كه سلام نكردیم.
من بودم كه برای اولین بار صدای همدیگرو برگشت زدیم.
من بودم.
من بودم.
من نبودم.
نبودم.
رفتم.
خسته شدم
خسته نه، یه حس ِ بیحس. یه حس ِ بدون ِ اسم.
---
«آدمیان به تصاویر ِ فكرشان بسیار وابسته ترند تا به محبوبترین دلدارشان.»
خب منم همین فكرو داشتم میكردم !
---
از صمیم قلب هایم هم دیگر اثر نمی کند.
---
Posted by: Abysmal @